۱۳۹۵/۰۲/۰۲

خاطرات 3روزه – روز ا ول


کد2533-95/1/30

نزدیک ظهر ، وسط خیابان ستارخان پیچیدند جلوی من ، بزورسوارماشینم کردند .
باچشم بئدچشمهایم رابستند ، سَرم راهُل دادند بین صندلی ها ، چشم بندرا که برداشتند درسلول انفرادی بودم
تانزدیک های غروب هیچکس به سراغم نیامدوبالاخره درسلول باز، چشم بندی به وسط سلول پرتاب وامرکردندبه چشم بزنم ، زدم
کورمال کورمال چندراهرو را طی که به اتاقی واردم کرده وروی یک صندلی نشستم ، نیم ساعتی گذشت تاصدائی ازحنجره مبارک فردی خارج وباذکرنامم پرسید چطوری ؟
ودرادامه ، درحالیکه به سروصورتم ورمیرفت گفت :
فلانی ( آقای ... ) رامی شناسی ؟ گفتم « نه »
حدودیک ساعت بعدبود که گقتم « می شناسم »
به سلول منتقل شدم وازدردی که سراسربدنم راگرفته بودبه خود می پیچیدم
همه بدنم درد می کردبجزکونم ، چون کرخت شده بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر