کد2534-95/1/31
شب قبل باهمه سختی هایش به صبح رسید ، ازنزدیک های صبح عذاب وجدان به سراغم آمده وازاینکه نتوانسته بودم مقاومت کنم ازخودم نفرت داشتم ، همه ی قهرمانان مقاومت ، ازبابی ساندز گرفته تادلاوران هموطن جلوی چشمم رژه میرفتندونگاه معناداری تحویلم میدادند .
عصربودکه باطی تشریفات روزقبل به اتاق بازجوئی منتقل شده وهمان صدای دیروزی گفت :
خُب ، ازفلانی ( آقای ... ) هرچه میدانی باجزئیات بگو ، گفتم هیچ نمیدانم
حدود2 ساعت بعدشروع به نوشتن کرده وحدود11 صفحه باخطی خوانا درباره فلانی ( آقای ... ) نوشتم
به سلول منتقل شدم وازدردی که سراسربدنم راگرفته بودبه خود می پیچیدم
همه بدنم درد می کردبجزکونم ، چون کرخت شده بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر